بزرگتر که میشی بیشتر به این فکر میکنی که تو هیچی نیستی، که چقدر پول ارزش داره و چقدر باید همهچیو رسما به چپ بگیری... هیچکس و هیچ چیزی ارزش ناراحتی نداره چون این زندگی غمبار و پوچ هم به انتهای خودش میرسه.اما نمیتونی؛ چون آدمی و تو حتی اگه خودتو بکشی چون حس میکنی سربار خونوادتی، باز اون خونواده و افراد، کسایی رو پیدا میکنن که باهاش خودشونو رنج بدن و تحت فشار روانی و جسمی بزارن :/اما دوست داری خاص باشی و این حس لنتی نمیزاره قبول کنی که تو گه خاصی نیستی، بیخیال شو!منم دوست داشتم خاص بودم ولی.. خاص بودن ینی چی؟ چیکار باید کرد که خاص و متفاوت بود؟؟ آیا این خاص بودنم باید مطابق هنجارهای خاص بودنی باشه که جامعهات تعیین کرده..؟ احمقانهاس.این روزها نمیدونم دارم چیکار میکنم..دوست ندارم به چیزای تکراری فکر کنم ولی میکنم.دوست ندارم روزامو بیهوده بگذرونم ولی میگذرونم.دوست دارم کسی باشه ولی نیست.دوست داشتم چیزای عادی درموردم بود ولی نیست.میتونم سرچ کنم و تهه همهچیو دربیارم ولی تهش که چی؟مغز آدمی میتونه همهچیو توجیه کنه ولی... آیا واقعا توجیه قضایا همونیه که تو مغز کوچیکه تو تولید میشه ؟؟ Junky notes...
ادامه مطلبما را در سایت Junky notes دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : fathomless بازدید : 18 تاريخ : يکشنبه 26 شهريور 1402 ساعت: 19:11